مهرخ غفاری مهر – ونکوور
ابراهیم گلستان فیلم اسرار گنج درهٔ جنّی را در سال ۱۳۵۰ ساخت و سه سال بعد همان فیلمنامه را تبدیل به داستانی بلند کرد که در آن علاوه بر تصویرهای سینمایی، برشهای زمانی-مکانی، و شخصیتپردازیهای سینمایی، ویژگیهای داستانی خاصی را به نمایش گذاشت.
اسرار گنج درهٔ جنّی، هر چند بهخاطر اسمش میتوانست قصهای تخیلی در محدودهٔ قصههای جن و پری قلمداد شود، داستان واقعگرای نمادینی است که بخشی از تاریخ ایران را در برابر نگاه خواننده قرار میدهد. قصهٔ دورانی است که در آن حکومت پهلوی از یکطرف سنگ بنای جامعهٔ رو به دروازههای تمدن بزرگ را گذاشته است و از طرف دیگر فقر و کمسوادی و ناآگاهی در روستاها و شهرها موج میزند. در این داستان دو ماجرای مربوط به هم بهطور موازی دنبال میشوند. گروهی از مهندسهای راه و جادهسازی به روستایی ظاهراً در شمال ایران میروند تا با وسایل و ماشینهایشان، تونل بزنند و راه بسازند. در کنار داستان این گروه، راوی با نگاهکردن در دوربین یکی از مهندسها، ماجراهای مربوط به مردی روستایی را بیان میکند. این مرد گنجی پیدا میکند و ثروتمند میشود. به شهر میرود، برای فروش یافتههایش با زرگر و همسرش و تعدادی دیگر آشنا میشود. همهٔ اهالی ده مثل قهوهچی، ژاندارم، معلم، زرگر میخواهند راز بزرگ مرد را که منبع این ثروت است، کشف کنند و به آن دست یابند. مرد دوباره به روستا برمیگردد. در روستا کاخی میسازد که همهچیزش بی اس و اساس است و تشریفاتی بهراه میاندازد که نه خودش و نه دیگران از آن سر در نمیآورند. داستان با طنزی تلخ دنبال میشود و سرانجام کار مهندسهای راهسازی و مرد روستایی چیزی شبیه بههم رقم میخورد. انفجاری بزرگ، زمینلرزهای شاید، و ویرانی. در مورد نشانهها و نمادهای این داستان سخن بسیار رفته است و خوانندهٔ کنجکاو میتواند بهراحتی خود آنها را دریابد و یا به مقالههای متعددی که در این مورد نوشته شده است، مراجعه کند و در موردشان بخواند.
سید ابراهیم تقوی شیرازی مشهور به گلستان، زادهٔ ۲۶ مهرماه ۱۳۰۱، بهسبب لحن خشن، تند، بیتعارف و گاه حتی عصبانی و بیرحم و نامؤدبانهاش در میان اهالی هنر مخصوصاً عکاسی، سینما و ادبیات چهرهای شناخته شده است. او ایرانیتباری است که مانند همهٔ همدورههایش با تمام هوش و توش و توان خویش در جستجوی حقیقتی ناب بود. شاید آنچه را که او و همهٔ آنان در جستجویش بودند، نه حقیقت بود و نه ناب. اما هر چه بود محصول دورانش بود. ابراهیم گلستان در مصاحبههایش و در بسیاری از مقالههایش زبانی نیشدار و گزنده دارد، اما در هنرش، عکسهایش، فیلمهایش و در داستانهایش زبانی نغز و نوش دارد.
داستان اسرار گنج درهٔ جنّی، هر چند در بعضی موارد شاید بههمین دلیل که ابتدا برای فیلم ساخته شده است، از منظر نثر داستانی در بعضی جاها دچار بلاتکلیفی باشد، اما بهلحاظ زبانی، رویکرد اجتماعی و فرهنگی و بالاخره بهسبب طرح مسائل فلسفی و اندیشگی، داستانی قابل بحث و بررسی است.
داستان با دو جمله شروع میشود که به فارسی نوشتاری نیست. هرچند که کاملاً محاوهای هم نیست، ولی از آنجا که جای فعل و فاعل بهسیاق گفتاری و نه نوشتاری است، میتوان آن را محاورهای تلقی کرد:
«یک دسته مهندس برای نقشهبرداری از تنگنای دره گذشتند و رسیدند روی بیراهه. از وقتی که راه افتادند و بارهاشان را باربرها از عقب میآوردند، مردی که از جلو میرفت آغاز کرده بود به گفتن از اینکه تپهها زیباست و رود افتاده بود در وصف عشق خود به میهنش که فراخ است و نیروی جادو کنندهای دارد.» (ص ۹)
در این چند جملهٔ اول، نقل داستان یکدست نیست. انگار چیزی میلنگد و خواننده نمیداند که با یک نثر نوشتاری روبهرو است یا متنی گفتاری. گویی فیلمنامهای میخوانیم.
اما همینکه داستان ادامه پیدا میکند، گلستان در بعضی جاها از نثری استفاده میکند که با زیباترین جلوههای شعر فارسی پهلو میزند. در بسیاری از قسمتها زبانش سراسر طنزی تلخ است و گاه نیز زبانی ریشخندآمیز و همراه با تحقیر دارد.
«نوش» زبانی که در هنر گلستان میتوان به آن دست یافت، در داستان اسرار گنج درهٔ جنّی بهنوعی شعرگونگی رسیده است. نویسنده این دستاورد را یا بهوسیلهٔ تکرار، ضربآهنگ کلام و واجآراییهای بسیار زیبا ساخته و یا از طریق ایجاد ایهام و دادن پیچیدگی به بار معنایی جملهها، آن را ایجاد کرده است.
از واجآراییها میتوان به این موارد اشاره کرد:
استفاده از صدای [ه] در: «شبهای ماهتاب بیابان در حصار کوه نیلیرنگ» (ص ۱۰)
صدای [س] در: «موج سراب سربی خوابآلود.» (همان)
صدای [ک] در: «کاروانسرای کهنهٔ متروک.» (همان)
صدای [ز] در: «انزوای آفتاب زرد عصر پاییزی.» (ص ۲۰)
صدای [ک، س و ق] در: «کندهٔ کشیده و صاف صنوبرِ تنها، از غروب قرمز بود.» (ص ۵۷)
صدای [خ] در: «خوف حضور ساکت خبثی… » (ص ۶۱)
استفاده از صدای [ز] و ترکیب اضافی توصیفی با سه صفت در: «بعد، تالارِ بازِ درازِ بزرگ بود.» (ص ۷۱)
استفاده از صدای [گ] و ترکیب اضافی با سه مضاف و صفت و ایهام در: «در غارِ گورِ جنگیانِ پوسیده تنها صدای معنویت وارونه میآمد.» (ص ۸۴)
استفاده از صدای [ز، ف] و ترکیب اضافی با چهار صفت در: «از افسانههای فرسوده، از زور پول و ذوقِ زشتِ زمختِ زپرتیِ بیهوده.» (ص ۱۲۵)
استفاده از تکرار، در تکرار واژهٔ [بود] در: «هر جا که سایه بود آبی بود.» (ص ۵۷)
و تکرار ترکیب [لحظهٔ نهایی] و واژهٔ [پیش] وقتی که میخواهد تکاننخوردن گاو را توصیف کند در: «هم پیش لحظهٔ نهایی مقاومت میکرد هم لحظهٔ نهایی را پیش میآورد.» (ص ۱۹)
جملاتی که میتوان در آن ایهام و پیچیدگی معنایی را مثال زد عبارتاند از:
«در سقوط کوتاهی تا انتهای گودی رفت، اما ترس یا بهت، کوتاه را درازتر میکرد، و انتهای گود انگار آنسوی دنیا بود.» (ص ۱۴)
«گاو… و چشمهای باز درشت سر جدا از تن، خیره به خون روی برگهای زرد پراکندهٔ صنوبر و گردو از مرگ مات میگردید.» (ص ۲۱)
«اکنون آن را (گاو قربانی) به غارت بر خاک میکشاندند.» (ص ۲۲)
«میرقصید و روی آب ترنم داشت.» (ص ۴۴)
«با بیل شروع کرد به روبیدن تمام ریگهای طلایی خاک که در لای گورها و پیش پای خداها بود.» (ص ۷۵)
«ناگهان غرشی غلتید و روی قهقههٔ کبکها را با طنین خود پوشاند.» (ص ۱۷۰) در این جمله هم صدای [ق] در غرش و غلتید و قهقهه تکرار شده است و هم به غرش، جان داده شده است که میتواند روی چیزی را بپوشاند و هم به قهقههٔ کبکها، جان داده شده است که بهگونهٔ جسمی در زیر غرش غرق شده است.
«از لرزهٔ زمین قلمموی نقاش روی پرده لیز خورد و خط پهن ناجوری برگردی سفید طرح بینشان صورت مرد انداخت.» (ص ۲۱۱)
«قد کشیدهٔ برج بلند وا میرفت.» (ص ۲۱۶)
علاوه بر واجآراییها، تکرار و ایهام، مواردی از واژهسازی هم میتوان در این داستان پیدا کرد، مثلاً استفاده از واژهٔ «میمشت» در صفحهٔ ۶۲ که بهمعنی مالیدن دستها به هم برای گرمشدن بهکار رفته است. همهٔ موارد بالا نشان میدهد که نویسنده از ذوق و قریحهای شاعرانه برخوردار است و دغدغهٔ استفاده از زبان شاعرانه را دارد.
«نیش» زبان گلستان که بیشتر در مقالهها و در مصاحبههایش بهچشم میآید، در این داستان شاید بهصورت گونهای طنز خود را جلوهگر میکند. گویی گلستان عالماً و عامداً میخواهد از تندوتیزی زبانش برای بیشتر اثرکردن در خواننده یا شنونده استفاده کند. او تلاش میکند با زبان طنز، مشکلات اجتماعی جامعهٔ روبهپیشرفت دههٔ ۵۰ را بهتصویر بکشد. راوی مرد دهاتی را در شهر توصیف می کند که با دهان باز به همهچیز نگاه میکند و سعی میکند با کسی حرفی نزد تا رازش فاش نشود. وقتیکه زن زرگر او را به خانهاش دعوت میکند، اولین بار است که به خانهای در شهر رفته و در آنجا بخاری میبیند و میگوید ما در ده بخاری نداریم و آنجا خیلی سردتر است. نویسنده برای نشاندادن عقبافتادگی روستاییها حتی نام آموزگار ده را هم از زینلپور به لشکویی تغییر میدهد. در داستانی که قهرمان آن نامی ندارد، خوانده نمیشود و تنها با گفتن «مرد» یا «مرد دهاتی» از او یاد میشود، آموزگار را تغییر نام میدهد تا نشان دهد مردم فقط با تغییر ظاهر میخواهند به پیشرفتهشدن تظاهر کنند. بهنظر میرسد روح و روان ابراهیم گلستان خود نیز از این تفاوتها و تظاهرها و شکلعوضکردنها و… در رنج و عذاب است و شاید آنها را تجربه کرده است. نویسنده در تصویر شام عروسی با خوراک بره و سبزیها و تزئینات آن، در رفتار کدخدا و ملا و آموزگار و حتی در رفتار زن دهاتی هنگامی که مرد با کاروان عظیم اجناس شهری به ده برمیگردد، به تلخی و با تمسخر و طنز همهچیز را توصیف میکند. در صحنهای دیگر، جوانک هنردوست هنگام حشیشکشیدن اول فکر میکند دچار توهم شده است، ولی بعد میفهمد که نه، خود مرد دهاتی است که از گودالی بیرون آمد و فکر میکند که او لباس فضانوردی (در واقع کلاه موتورسواری) را از تنش در میآورد. خورجین دارد. وسایلش را با طنابی در چاه میگذارد. روی چاه را با سنگ میپوشاند و میفهمد چیزی را که به دنبالش بودند، او پیدا کرده است. راوی به طنز میگوید: «… با خود گفت دیدی درست میگویند کشف و مکاشفه در انزوا و تنهایی است؛ دیدی حشیش خاصیت دارد.» (ص ۱۶۳)
وقتی که قهوهچی به بالای سر چاه رسید که حالا زرگر داخل آن بود، راوی به طنز میگوید: «صدای قصهٔ هدهد که توی غار میپیچید به گوشش خورد… » (ص ۱۷۰)
در تصویر بعدی ژاندارم به داخل غار میرسد و به قهوهچی میگوید که من مأمورم، قهوهچی میگوید که او هم مأمور است و لباس ژاندارمی ندارد، چون مأمور مخفی است، آنگاه ژاندارم میهنپرست سادهدل نادان از او «کارت شناسایی» میخواهد. (ص ۱۷۹)
در تصویر بعدی زرگر، قهوهچی و ژاندارم در غارند و کدخدا نیز همان نزدیکی است و در غار تیراندازی میشود و کدخدا که مردی چاق و زرنگ ولی ترسو است، خود را خیس میکند. (ص ۱۸۲)
سرتاسر داستان از ابتدای پیداشدن گنج تا انتهای پنهانشدن آن، در همهجا طنزی تلخ و گزنده دنبال میشود که در سایهٔ آن نویسنده تلاش میکند پیام خود را بیان کند: گنج زودرس یا ثروت بادآورده بدون پشتوانهٔ فرهنگی-اجتماعی-روانی حاصلی جز ویرانی ندارد.
نکتهٔ مهم دیگر در داستان اسرار گنج درهٔ جنّی، مسائل فلسفی و اندیشگی است که علاوه بر طرح معضلات اجتماعی و سیاسی، مطرح میشود. در بعضی جملهها حتی زبان فلسفی بهکار رفته است. مثلاً وقتی مرد دهاتی کتک خورده و گاو قربانیاش را بردهاند و زنش هم رفته، پسرش را وحشتزده میبیند و از او میپرسد: «چی میخواهی برات بخرم؟» و بچه میگوید: «هیچی» راوی میگوید: «جواب منفی او نفی کلی بود.» (ص ۲۶) یا میگوید: «بویی دیگر بهش رسید. یا از دور در هوای پاک دره میآمد یا از درون ناشناسی اندیشههای پنهانش.» (همان)
«مرد در روی مرز میان محبت و نفرت نفس میزد. … نفس بچهاش همه محبت بود، پیوسته بود و عادی بود. ولی نفرت، نفرت همیشه بود ولی متصل نبود، در چیزهای کوچک بود.» (ص ۲۷)
از زبان فلسفی که بگذریم، مسائل اندیشگی فراوان دیگری نیز در این داستان بهچشم میخورد، مثلاً بحث سرنوشت، احتمال، و تردید و تناقض. همهجا تردید موج میزند. شرایط کاملاً متناقض را مرد حس میکند. از همان ابتدا وقتی به گودال میافتد و نور و تاریکی را وصف میکند؛ زندگی و مرگ، محبت و نفرت، تسلیم و تجاوز، قدرت و ضعف. اگر چه بروز چنین افکاری یا حتی احساسکردن چنین تفاوتهایی، از مرد روستایی سادهدلی که بهدنبال گنج بوده بعید بهنظر میرسد، ولی قهرمان تخیلی قصهٔ ما اینگونه دیده است:
«… اما ندید و هیچکس نمیبیند که سرنوشت دارد خود را آماده میسازد.» ( ص ۶۱)
«… آن تواضع تحمیلی که پوشش دفاعی ضعفش بود، دیگر زیادی بود. اما او را زدند. کتکخوردن با انبساط تازهای که از تمول بود، ناجور مینمود. پیشترها اگر کتک میخورد، تطبیق داشت با طبیعت هر چیز اطرافش، تسلیم آن میشد. اما اکنون – تجاوز بود از جانب کسان بیاهمیت – نه بر خود عادیاش، بلکه به ضد آن خود تازه، خود بهتر؛ بر آستان قدرت و تفاوت و برجستگیهایش. آنها از این تفاوتها بیخبر بودند، اما حس وجود این تفاوتها هر چند موقع کتکخوردن او را نگاه داشت و درد را کوچک کرد، اما تجاوز را برجستهتر میکرد، تسلیم را قبول نمیکرد و نفرت را بهکار وامیداشت. قدرت که خام بود، سبب میشد نفرت وسیعتر گردد تا تکههای پراکندهاش به هم بپیوندند و یک زمینهٔ پیوستهای باشند در روبروی این گروه احمق نادان که حد خود ندانستند و بذل و بخشش او را نشانهٔ جنون دیدند، او را زدند و گاو را بردند نفرت که در نتیجهٔ قدرت قوام تازهای مییافت، میرفت منشأ حسهای دیگری باشد، حسهایی که با محبت میانه ندارند. اما اکنون مرد بر مرز بین نفرت و محبت نفس میزد.» (ص ۲۷ – ۲۸)
آموزگار در مورد برادر زن میگوید: «… خیلی جوشیه. پسر خوبیه.» ولی راوی میگوید: «این وصف و وانمود به انصاف، این چشمپوشی و خود را فراتر دیدن از برخوردهای بیهوده، یک حس و یک روان جبلی نبود، یک حسن و یک فضیلت کسبی نبود، یک فن کسب بود. تمایل به تظاهر بهعنوان وسیلهای برای کسب و کار.» (ص ۱۱۲)
باز هم راوی میگوید: «نمیدید تغییر جا دلیل پیشرفتن نیست، رفتن نیست؛ رفتنی اگر دارد بیجهت دارد، سکان ندارد؛ لغزیدن است؛ هم خندهآور است و هم خطرناک است.» (ص ۱۲۵)
نکتهٔ اندیشگی دیگری که در این داستان و در سایر کارهای آقای گلستان میتوان به آن توجه کرد، نگاه مردسالارانه به زن است. البته توجه داریم که این نگاه زاییدهٔ فرهنگ و شرایط اجتماعی اقتصادی سیاسی ایران در ۵۰ سال پیش است. اما امروز که به آن نگاه میکنیم، نمیتوانیم بر کاستیهایش چشم بپوشیم و این درسی است که ما از خود ابراهیم گلستان آموختهایم: باید صریح بود و بیتعارف. در این داستان چند زن وجود دارند که هیچکدام، عامل تغییر یا تحولی نیستند. هیچکدام صدایی خاص، رسا و مستقل ندارند. زن مرد دهاتی، قهرمان داستان، که اصلاً هیچ صدایی ندارد و بهمحض خرابشدن اوضاع میگذارد و نزد برادرش میرود. زن زرگر زن غرغروی شهری است و در کار حیله و نیرنگ است تا مرد دهاتی را بفریبد و او را مشغول کلفتش کند. کلفت هر چه را که زن زرگر میگوید موبهمو اجرا میکند اگر چه «اول درست نمیفهمید. بعد راه افتاد. ترکیب تجربهٔ نسلهای پیش با قدرت قریحه و استعداد، تضمین کامل پیدایش اعجابآور نو شد… » (ص ۶۴)
«دختر روزی سه چهار بار رخت عوض میکرد، عور و عشوه در تن و در جان او همیشه تکان میخورد… » (ص ۷۷)
زن ترتیبی داده بود که «وابستهٔ وجود مرد نباشد هر چند طرحی که داشت وابستهٔ وجود مردها بود، زیرا وابسته قدیمترین حرفههای زنها بود.» (ص ۱۲۳) یعنی حتی وقتی پیشرفتی بیان میشود، فوراً به خواننده گوشزد میشود که این پیشرفت زاییدهٔ شر درونی نسلاندرنسل زن بوده است. حتی همهٔ طرحهایش هم به وجود مردی وابسته است.
و سرانجام درس نویسنده بهطور مستقیم از زبان راوی بیان میشود: «در زندگی مسائل دیگر، عوامل دیگر قویترند تا پندها و شماتتها.» (ص ۱۹۵)… «بیآزادی آدم به آدمیت نمیرسد.» یا «آدم یعنی مسلط به خود بودن. وقتی صداقت نباشد، تسلط نیست. مسلط به خود بودن، یعنی تضمین پایهٔ آزادی.» (ص ۱۹۶) حالا چه کسی میتواند تعریف آدمیت را مشخص کند و چگونه، قصهای است هفتاد من کاغذ. تازه سؤال بعدی این است که مسلطبودن به خود را از که باید آموخت؟ از نویسنده، راوی، ملا، ژاندارم، مرد دهاتی، … همهٔ نیش زبان گلستان در کنار همهٔ آن نوشها و تغزلها با هم و در کنار هم به قصهٔ زندگی بازمیگردد. چه کسی میتواند مدعی باشد که تعریف آدمیت و تسلط به خود و آزادی حتی، همانی است که گلستان در ذهن داشته و دارد؟ از سالهای دههٔ ۱۳۵۰ تا کنون آیا مفهوم آزادی و شرایط آن چقدر دستخوش تحول و دگرگونی بوده است و خواهد بود؟
اسرار گنج درهٔ جنّی داستانی است پر نیش و نوش. آنچنان که خود ابراهیم گلستان بود و هست. آنچه این کتاب را خواندنی میکند، گذشته از نشانهها و نمادهای داستانی که از آن سخن بسیار رفته است، تلاشی است صادقانه که نویسندهای در روزگاری سخت و حساس داشته تا بتواند خودش و جامعهاش را اندکی از زیر بار خفقانآور مشکلات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و روانی در بیاورد و در آسمانی اندکی پاکتر نفس بکشد. عطر نسیم هوای بارانخورده را حس کند تا شاید بتواند خود را از ویرانی نجات دهد.
«و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را» (احمد شاملو)
این کتاب در کتابخانههای ونکوور، وست ونکوور و شهر نورث ونکوور موجود است و میتوانید آن را بهرایگان امانت بگیرید.
۲۴ ژوئن ۲۰۱۹
بازنویسی اول اکتبر ۲۰۲۱